من تا به حال به زندان سينگ سينگ نيفتاده ام تا ببينم گفته ي آقاي لاوس صحت دارد يا نه. ولي يک نظر به سرگذشت خودم کافي است که بفهمم تشويق چه نقش ارزنده اي در زندگي گذشته ي من ايفا کرده است. شما چه طور؟ آيا همين تجربه را نداشته ايد؟ بدون شک سرگذشت هرکسي مملو از شواهد گوياست که تشويق و تمجيد چه معجزه ها کرده است. سال ها پيش در شهر ناپل ايتاليا پسري ده ساله در کارخانه ي کوچکي مشغول کار بود که آرزو داشت آوازخوان مشهوري شود. اما آموزگارش او را نوميد کرد و گفت: «تو اصلا استعداد خوانندگي نداري و وقتي آواز مي خواني انگار پنجره اي را که لولاي آن زنگ زده است باز مي کني.» اما مادرش که يک زن روستايي فقير و بي سواد بود پسرک را دلداري داد و در آغوش گرفت و به او گفت: «پسرم، من مطمئنم که تو خواننده ي خوبي خواهي شد. همين يک بار که پيش معلم آواز خود رفته اي پيشرفت کرده اي.» اين مادر که با پاي به کار و زحمت مي پرداخت آن قدر کوشيد تا بالاخره توانست هزينه ي تعليم موسيقي پسرش را تهيه کند. و سرانجام نيز تعريف و تشويق هاي او ثمربخش واقع شد و زندگي پسر به کلي دگرگون شد. او بعدها به يکي از خواننده هاي معروف ايتاليا تبديل شد و احتمالا بايد نام او را شنيده باشيد. بله، او انريکو کاروزو است.
در اوايل قرن گذشته، جواني از اهالي لندن آرزوي نويسندگي داشت. اما عليرغم همه ي تلاشهايش انگار بخت و اقبال با او سر جنگ داشت. چهار سال بيشتر درس نخوانده بود، چون پدرش به خاطر بدهکاري به زندان افتاده بود و او مجبور شده بود براي مبارزه با گرسنگي به کار و تلاش بپردازد. بالاخره کار حقيرانه اي در يک کارگاه بسيار کثيف پيدا کرد. جايي که موشها شب و روز در آن جولان ميدادند. کارِ او چسباندن برچسب بر روي شيشه هاي رنگ بود. شبها به همراه دو کودک آواره ي ديگر در کلبهي هولناکي در کوچه پس کوچه هاي لندن مي خوابيد و زماني که آنها به خواب مي رفتند شروع به نوشتن مي کرده و نوشته هاي خود را از طريق پست براي ناشران مي فرستاد. ولي هيچ يک از ناشران راضي به چاپ آنها نمي شدند. سرانجام درهاي سعادت به رويش گشوده شد و يکي از قصه هايش پذيرفته شد. اما ناشر برايش پيغام فرستاد که هيچ دستمزدي در ازاي آن به او پرداخت نخواهد کرد. ولي جوان پاسخ داد که اين موضوع برايش مهم نيست و فقط به همين دلخوش است که
جوان ديگري بود که در يک مغازه ي پارچه فروشي در لندن کار مي کرد. او بايد هر روز ساعت پنج صبح از خواب برمي خاست و مغازه را جارو مي کرد و تا شب به مدت چهارده ساعت به انجام کارهاي مختلف در مغازه مشغول بود. در اين فاصله فقط چند ساعتي را به مدرسه مي رفت. دو سال به اين ترتيب ادامه داد ولي بالاخره از پا افتاد. يک روز صبح بي آن که صبحانه بخورد بيست کيلومتر را پياده طي کرد تا خودش را به مادرش که نزديکي از ملاکين کلفتي مي کرد برساند و درباره ي وضع خودش با او صحبت کند.
جوان در کمال نااميدي و ناراحتي با گريه به مادرش گفت که ديگر نمي خواهد به آن مغازه بازگردد. اگر او به اين کار مجبورش کند دست به خودکشي خواهد زد. پس از آن نامهاي مفصل براي مدير و آموزگار مدرسه اش نوشت و به او اطلاع داد که ديگر اميدش را به زندگي از دست داده و صبرش به پايان رسيده است. آموزگار جواب اميدوارکننده اي برايش نوشت و براساس اصل تشويق به او اطمينان داد که جواني بسيار باهوش است و لايق کارهاي بزرگي است. به او اميد داد که آينده ي روشني دارد و اگر دلش مي خواهد مي تواند او را به عنوان مستخدم در مدرسه ي خود استخدام کند. اين برخورد گرم و اميدبخش به همراه چند کلمه تمجيد و تشويق، زندگي اين جوان را دگرگون ساخت و تأثيري عميق در سرنوشت ادبيات
منبع: سايت دوستان خوب
درباره این سایت